295

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

برادر کاف رو دیدم. باهم قدم زدیم و پای دوتامون پیچ خورد تو همون شیبی ک قبلا با کاف هزاران بار قدمش زدیم و پیچ خوردیم.

خوب بود همه چیز تا قبل از فهمیدن ی سری دردها.

صاد.کاف رو از توی اینستا پیدا کردم. و خیلی زیرپوستی باب آشنایی رو باهاش باز کردم و قصه ب اینجا رسید.

توی راه ک میرفتم ببینمش صدبار خودمو فحش دادم و هزاران بار گفتم غلط کردم. ب نزدیکاش ک رسیدم دیدمش ک ب نزدیک تری مکان ب خونه کاف ک البته آدرسشو نداره هنوز و فقط من میدونم ایستاده بود. ی لحظه ترسیدم از اینکه کاف جان از راه برسه و ببینه. رسیدم بهش و سلام کردم . جیگری بود براخودش. دوتامون چند لحظه خشکمون زد و بعدش بهش گفتم همینجا وایسا تا برم ببینم پارک چخبره.

یکم بالاتر بهش زنگ زدم و اومد و پارک رو بیصدا متر کردیم و یه صندلی خالی پیدا شد و نشستیم . همه تن چشم شدم خیره ب دنیا تو گشتم.....گشتما.....بحثو کشوندمو و اونم نامردی نکرد گفت و گفت و گفت...میخواستم خون بالا بیارم اما لبخند زدم و عه چه باحال وای...نچ نچ...و تو دلم خون جاری شد....خدافظی کردیم و تا مغازه عین مرده متحرک راه رفتم و باخودم حرف زدم...فحش دادم...دعوا کردم....

صا...نوری ب زندگی من اورد ک تا ابد مدیونشم....بیخود دلم ب دیدنش مثصسر نبود....مثل آدم از مرگ برگشته ای رفتم و نشستم بالا اشک ریختم...اشک....و به کاف پیام دادم....بهش گفتم میدونم حالا همه چی رو و بیخود نگفتن خلایق هرچه لایق. هول کرد.ترسید. ب زبون اومد. یک زنگبی پاسخ حتی....فقط نگاش میکردم و میگفتم تو مردی.....تموم شدی.

615...
ما را در سایت 615 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lea31320 بازدید : 125 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:45