294

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

چقد روزای سختی پشت سر گذاشتم...

حتی ب یاد آوردنشونم سرمو درد میاره.

کنسلی سفرکربلا. دریک کلام نطلبید و نخواست. چقد داغون شدم و زدم ب بیخیالی...

و سفر سید (پسرعموی زن اون کثافت) ک یعنی دوست مثلن عزیزما محسوب میشد ب کربلا و رفتنم بجاش و یک هفته آلاخون والاخونی و بازگشتش و قطع رابطه ی ما باهاش. چطور کسی میتونه تا این حد پست باشه؟ هیچوقت نمیفهمم اینو.

سفرکوتاهم ب چذابه یک هفته قبل از اربعین...موکبی ک در اختیارمون گذاشتن و اون ناهار هزاردستانی ک ب زوار دادیم و منی ک دلم نگرفت دست ببرم توی فلافل ها . دوسال رو فقط تا مرز بری و برگردی....غمه...غم...

دیدن الف.صاد ک برای کربلا رفت و توی برگشتش یک شب جمعه اومد و دیدمش. تعریف کنم از اون شب....اون شبی ک ...

عصر بود ک پیام داد و هماهنگ کردیم بهش گفتم بیاد مغازه. اون روز از صبحش رفتیم نخلستان و کلی خرت و پرت خریدیم و اومدیم کرکره رو کشیدیم پایین و حجامت کردیم. در یک کلام افتضاح بود ولی برای بار اول خوب بود البته منکه فشارم افتاد و خودش مجبور شد تیغ رو روی پاش بکشونه و چون زیادی چرپ کرده بودیم و تیغ منگل بود باید زیادی فشار میدادی و همین باعث شد روح از بدنم جدا بشه. من اما فقط بیننده بودم.

دعادعا میکردم ک یوقت سرو کله اش وسط این معرکه پیدا نشه ک نشد. قلبن دلم نمیخاست ببینمش و اشتیاقی ام نداشتم. اومد. تنها ک شدیم میخواست بغلم کنه و ازش فرار کردم به پشت میز. دست هاشو اورده بود اینور و مسخره بازیاش باعث شد گرمم بشه....یک آن اسم کاف از دهنم بیرون اومد و گفتم نکن....یخ کردم اون لحظه و خداروشکر ک نشنید!

حالم رو بد کرد. یجورایی غافلگیر شدم. ازم خواست باهاش برم ساحلی بهش گفتم نمیتونم و اصرار پشت اصرار...اون شب بقدری همه چی برام سخت و سفت میگذشت ک حس میکردم هرلحظه کاف سر و کله اش پیدامیشه و میگه داری چه غلطی میکنی ؟ اما اون نیست و نخواهد بود.

بهش گفتم باشه و رفتیم ساحلی ...اما با ماشین ما. بهش گفتم تو ماشین شما نمیام ب دوستت بگو بره. نشست. از لحظه ای ک سوارشد یک ریز شیطنت کرد و چقد بی حوصله بودم اون شب ...اینقد نشگون گرفت و انگشت تو پهلوم کرد و دماغمو کشید ک دیگه میخواستم از ماشین پرتش کنم بیرون. این از من بدتر بود. ب این فکرکردم ک شاید من برای کاف همینجوری بودم اره....درست همینقدر خسته کننده و شیطون...پس چرا الان اینقدر سنگین نشستم و اخمام توهمه...مگه انتخاب خودم نبوده....

رسیدیم ب پارک یه مسافتی پیاده رفتیم...بافاصله کنارش قدم برمیداشتم نمیخاستم بازم دستش بهم بخوره...رسیدیم سمت آب ک گفت عح اینجا چیه من همیشه میرم ساحلی اون قسمت. بهش گفتم من یه قدمم راه نمیام همینجا خوبه ک ن*گفت راس میگه بریم اونور و ب ناچار بازم سوار شدیم و خوردیم ب ترافیک و تو این فاصله تمام عکسای گالریشو نشونم داد و گاهی ام دستش بهم میخورد بخاطر تکونای ماشین ک کلا گوشیو  دادم دست خودش و فقط نگاه میکردم. رسیدیم و پیاده شدیم. ن* مشغول کار بود و تلفناش و ماهم آب رو تماشا میکردیم و چندتایی عکس گرفتیم.

و اینجا همونجایی بود ک پارسال نیمه های شب با کاف اومدیم و صدبار قدمش زدیم و بهش گفتم عه اینجارو نگاه این قسمت منو یاد شمال میندازه حالت خروش آب و باصفاییش و آسمون و ستاره ها و اون ساختمون بلندآی روبرو و منی ک روی پاهای کاف نشسته بودم و سرمونو بهم چسبونده بودیم و از آرزوهامون میگفتیم از اشتیاقمون ب پیش هم موندن از اعترافش ب دو چندان شدن انگیزش توی زندگی بعداز حضورمن ب خوشحالی ها ب رنج هایی ک آروم تر شده لمسشون ب مراسم عروسی مون ب مهمونا حتی ب پخش موزیک دلخواهش و رقص هامون...

همه ی اینها در کسری از ثانیه جلوی چشمم اومد و رد شد و وقتی ب خودم اومدم و کنارم رو نگاه کردم اون مرد سفید چهره ی تپلوی چشم رنگی قدبلند ناز خودم رو ندیدم....کنارم یکی بود و انگار ک نبود. الف صاد متوجه شد ک رنگ ب رنگ شدم پاپیچم شد گفت ب چی داری فکرمیکنی گفتم هیچی گفت دروغ نگو...یادم نمیاد چی گفتم تا ولم کنه ولی مطمئن راستش نبود. قدم میزدیم و من لحظه ب لحظه آدمی رو بیاد اوردم ک اولین وآخرین بارهای زندگیم رو باهاش تجربه کردم. حرفی نداشتم باش و درعوضش اون بقدری خوشحال و شنگول بود ک یک نفس حرف میزد. تلفنش زنگ خورد و باید برمیگشتیم. ن* رو صدا کردم. تندتند قدم برمیداشتیم چقد اینجا برام آشنا بود....همونجایی بود که....آره...

بازم غرق شدم توی گذشته....تیرخلاصم بود دیدن این فضای غم انگیز...دیدن اون کافه اون وسیله های بازی....اون شب....اون شبی ک دنیا ب آخر رسیده بود و فکرنمیکردم ک رسیده باشه یک لحظه برگشتم و کنارم نبود....اون نبود...خشکم زد از دیدن الف صاد. دلم سوخت براش. بغض کردم. بغض. بغض. ونمیشنیدم حرفاشو....نمیفهمیدمش....

رسیدیم ب ماشین و ازم خواست عقب بشینم و نشستم...رسوندیمش و خداحافظی کرد و رفت...پیاده شدم و جلو نشستم راه افتادیم...زدم زیر گریه....گریه ای بی سابقه ....

چقد دلم پیر شده.

615...
ما را در سایت 615 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lea31320 بازدید : 133 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:45